خیلی سپاسگذارم! ینی سوالم بی معنیه و جوابی نداره ؟
خب بیشتر می نویسم.
یه وقتایی حالم معمولیه مثل الان. اما یه روزایی اصلا حالم خوب نیست. انگار نمیشه مطمئن بشم که حالم واقعا خوبه
! من ضربه ی بزرگی به زندگیم و آینده ام خورده! ولی نمی دونم چرا انقدر عادیم!
البته گاهی یه حسایی هست! موقع آهنگا و فیلمای عاشقانه یا غمگین یا همدرد خودم.
سر کلاسای دانشگاهم تمرکزی که باید رو ندارم. یه روزی باهوش بودم! اما الان هوشیاریم سر کلاس 20% هست.
نمی خوام هیچ چیز مانع موفقیتم تو درسم باشه!چون فعلا تنها چیزی که دارم همین درسه!
فعلا موفقیتایی که می تونم به دست بیارم افتخارات و مدارک تحصیلیه.
حتی با وجود اینکه خواستگار دارم نمی تونم ازدواج کنم.
من به بیشتر آدمای اطرافم بدبینم. البته گاهی خوبم. ولی گاهی هیچ اعتمادی نیست.
من اکثر اوقات نسبت به آقایون اصلا حس خوبی ندارم. فرق نمی کنه کی باشه! احساس امنیت نمی کنم حتی توی محیطهای اجتماعی و حتی شلوغ. چون فکر میکنم مهم اینه که چی تو فکرشون میگذره. از فکرشون راجع به خودم میترسم. از نگاهاشون. باید بگم از جوونا و مجرد ها کم تر ترس دارم.
البته گاهی سعی می کنم حسای بدم رو کنترل کنم!
بیشتر اوقات ازشون متنفرم! یه جورایی اگه بخوام موقعیت بد این روزهام رو توصیف کنم باید بگم که توی یه حالتی بعد از گریه ام. یعنی گریه رو رد کردم. اون وقتی که آدم بدترین شرایط زندگیشو داره ولی میدونه گریه دردی ازش دوا نمیکنه!
البته گاهی جلوی آیینه یا جایی که تنهام با شخصی که روزگارم رو سیاه کرد و رفت صحبت میکنم. دعوا میکنم . تلخ میخندم. حالش رو میگیرم. طعنه میزنم و... تا اشکم در میاد. بعد راجع به اعتماد احمقانه و بی پشتوانه ام وحتی اعتمادی که از روی شناخت محکمی نبود فکر میکنم!
بعد لیاقتم فقط فحش به خودم و همین حال و روز میشه! و... و کلی غم و غصه و مشکل!
داستان کلی زندگیم یه جورایی مثله شعر آهنگ مرداب گوگوشه!
از یه لحاظایی هم مثل شعر آهنگ رابطه ی شادمهر!
و...
لطفا جواب بدید!
یه وقتایی تصمیم میگیرم که خوبه خوب باشم.غصه نخورم و قوی باشم! تا چند روز خوبم. اما اگه یاد یکی از غصه هام بیوفتم انقدر داغون میشم که توان نشستنم در خودم نمیبینم.
اغلب دلم ناچارن فقط تنهایی میخواد و صحبت کردن رو دوست ندارم. ولی وقتی فرصت نوشتن به خودم میدم (اونم به زور )یا قلم میاد دستم دیگه زمین گذاشتنش با خداست.
من مشاوره ی حضوری هم رفتم . اما از عوض کردن شخص مشاوری که کل زندگیم رو گذاشتم کف دستشون بیزارم. اما وقتی هم که ضعف هام رو می فهمن دیگه نمی تونم بهشون اعتماد کنم. یه دفعه دیگه نمی خوام برم. آخه واسه ی چند صد نفر از مشکلاتم حرف بزنم. چند بار زندگیم واسم دوره بشه؟ آخرین مشاورم که خانوم بودن از صحبت کردن باهاشون حس خوبی داشتم. اما یه نفر بهم گفت اعتماد نکنم. چون تو محیطی که هستم وارد پرونده ام میشه و برام میشه یه سوء سابقه! نظر شما چیه دوستان! ؟